فندک

فندک اولین دختری بود که رسما، قانونا، شرعا و عرفا دوست دختر من حساب می شد. اصلی ترین نقوشی که فندک از خودش در ذهن من حک کرده است عبارتند از :
چشمهای قهوه ای تیره ،  موها ی بلند و سیاه، لب های گوشتی، حاضر جوابی و بد دهنی، چهار اثر افقی بریدگی تیغ روی پوست دست سمت راست، سینه های بزرگ، هیکل نسبتا چاق و یک خشم حل نشده نسبت به تمام دنیا و به خصوص مردها 

و البته مثل همه ی آدم های دیگر زندگی من، چند خاطره ی خوب و بد.

قبل از اینکه درددل هایم را درباره ی فندک شروع کنم البته لازم به ذکر است انتخاب این اسم برای او هیچ دلیل خاصی نداشته است جز شباهتی بسیار کم بین اسم واقعیش با این کلمه.

به اعتقاد خودم بهترین بخش رابطه ی من با فندک مدل شروع شدنش بود. البته بهتر است بگویم مدل تغییر کردن رابطه ی ما از یک دوستی معمولی به یک رابطه ی جنسی چون قبل از آن شب کزایی ماه ها که میشد ما دو نفر همکار های صمیمی ای برای هم محسوب می شدیم.
آن شب کزایی. ساعت یک یا دو بعد از نیمه شب یود و من، فندک، هوشنگ و سارا بعد از ساعت ها کار فشرده تصمیم گرفتیم که برای آن شب کافی است و سارا که مدیر گروه بود اجازه ی خواب صادر کرد. سارا آن زمان دوست دختر سابق من محسوب می شد که البته به غیر از خودمان دوتا کسی از رابطه ی قدیمیمان خبر نداشت. روزی احتمالا درباره ی او هم خواهم نوشت. آن شب مدتی میشد که سارا با هوشنگ دوست شده بود و خب البته من هم کاملا با این قضیه کنار آمده بودم. در هر صورت زمان خواب که رسید هوشنگ و سارا به سرعت پریدند توی اتاق خواب هوشنگ و من و فندک ماندیم وسط حال درست مثل دو عدد دسته خر. چند دقیقه گذشت، در اتاق خواب دوباره باز شد و یک عدد دشک، یک عدد لحاف و دو عدد متکا به وسط حال پرت شدند و در دوباره بسته شد. به این ترتیب من و فندک باید تا صبح همدیگر را تحمل می کردیم. البته صمیمیت زیادی که با هم داشتیم به اضافه ی عدم وجود هیچ مدل از این تعارف های مسخره ی دختر پسری ایرانی باعث می شد هیچ حس تعذب عجیب غریبی نداشته باشیم. به پیشنهاد فندک و استقبال من بنا شد قبل از خواب یک فیلم با هم نگاه کنیم و به پیشنهاد من و استقبال فندک یک عدد شیشه ی عرق سگی و دو عدد لیوان هم به بساط فیلم بینیمان اضافه شد. خلاصه اش کنم برایتان. آن شب را تا صبح به جای خوابیدن من و فندک همه جای همدیگر را مالیدیم، لیسیدیم، بوسیدیم و نوازش کردیم.
فردای آن روز من به فندک پیشنهاد دوستی دادم. نمی دانم چرا. شاید چون من از آن دسته آدم ها هستم که کارهای اشتباه زیادی در زندگیشان انجام می دهند.
البته فکر کنم همین حالا آخر داستان را لو دادم و شما الان می دانید که رابطه ی من با فندک خیلی رابطه ی موفقی نبوده است. اما اینطوری احساس بهتری دارم. چون این فکر که بعضی خواننده ها داستان اوج و فرود گرفتن احساسات دو انسان را واقعا به شکل یک قصه نگاه می کنند ناراحتم می کند و اصلا راستش را بخواهید بدم نمی آید که گاهی حال بعضی از خواننده ها را بگیرم. می دانم که دوباره زده ام به صحرای کربلا اما حالا که حرف گرفتن حال خواننده شد بگذارید این را هم بگویم : یک آدمی که یادم نیست کی بود می گفت هنرمند ها دو دسته اند. بعضی به دنبال مخاطبشان می دوند و هرچیزی که مخاطب دوست داشته باشد تحویلش می دهند، بعضی چیزهای جدید درست می کنند به این امید که مخاطب هایی که البته معدودترند به دنبال آنها بدوند. من هنرمند که نیستم. اما اگر قرار باشد ادای هنرمندان را در بیاورم ترجیه می دهم ادای دسته ی دوم را در بیاورم و به جای اینکه دنبال هشت صد نفر بدوم هشتاد نفر دنبال من بدوند. اصلا راستش را بخواهید گاهی آرزو می کنم ای کاش همه ی هنرمند ها همینطوری بودند.
بگذریم. امان از این ذهن فرار و بیش فعال من. فردا صبح آن روز به فندک پیشنهاد دوستی دادم و فندک پس از رد و بدل کردن سر جمع ۵ اس ام اس پیشنهاد من را قبول کرد. در عرض کمتر از یک ماه رابطه ی دوستانه ی خوب و صمیمانه ی من و فندک تبدیل شد دوست داشتن ها و احساسات اجباری ای که چارچوب رابطه تحمیل می کرد به اضافه ی هفته ای چند بار سکس که روز به روز پزیشن های غیر عاطفی تر و خشن تری به خود می گرفت. خوب یادم هست که آن اواخر سکس ما رسما به این سکس های هارد و خشن که فقط در فیلم های پورن پیدا می شوند تبدیل شده بود. من فندک را «سگی» می کردم، فندک من را روی تخت و خودش را روی من می انداخت و از زور سیلی های محکم صورت من را سرخ می کرد یا اینکه من آنقدر دست هایش را محکم فشار می دادم یا سینه هایش را گاز می گرفتم که اشکش در می آمد. البته بی انصافی است اگر بگویم اصلا لذت بخش نبود. اوایلش جالب، جدید و لذت بخش بود. اما روز به روز خشونت ماندگار رابطه ی جنسی ما ناسازگاریش را با روحیات من بیشتر نشان می داد. فندک خشم حل نشده ای نسبت به دنیا و به خصوص مرد ها داشت و به سادگی تمام می شد کاری کرد که از شدت عصبانیت دست هایش را دور گردنت حلقه کند، آنقدر فشار دهد که برای همیشه نفس کشیدن را ترک کنی. و البته این موضوع برای من که برادر ها و دوست پسر سابقش را خوب می شناختم کاملا قابل درک بود. پسرهایی که هر کدامشان به تنهایی برای به جنون کشاندن یک دختر احساساتی مانند فندک کافی بودند. یکی دختر باز و بسیار غیرتی، یکی بی مسوولیت و لاابالی  و یکی بی شعور و نفهم. باور کنید قصد توهین به هیچ کدامشان را ندارم و مثلا منظورم از بیشعور و نفهم دقیقا فردیست که توانایی درک مسایل ساده و آسان را ندارد. خلاصه اینکه خشم فندک به زندگی که اگر اشتباه نکنم چهار بار منجر شده بود به خودکشی های ناموفق به اضافه ی خشم من به زندگی فندک که خوب از علاقه ام به او و ناراحتی ام از رنج کشیدنش ناشی می شد روز به روز با همکاری هم رابطه ی ما را بیشتر از یک رابطه ی نرمال دور می کرد.
البته خیلی بی انصافم اگر از خوبی های رابطه ام با فندک حرف نزنم. بسیار بسیار با هم خوش گذراندیم. فندک یک ماشین قراضه داشت و ما دوتا چه جاهای عجیب غریبی که با آن ماشین نرفتیم. بسیار با هم قدم زدیم ، وقت گذراندیم ، خندیدیم ، تیاتر دیدیم و با هم کار کردیم.
اما ادامه دادن به رابطه ای که درجه ی خشونتش آن اندازه بود برای من ممکن نبود. البته الان که بعد از سالها از دور به آن روزها نگاه می کنم این حرف ها را می زنم ولی آن روزها فقط کلافه بودم و روز به روز ادامه دادن با فندک برایم غیر ممکن تر می نمود اما اصلا خودم را نمی فهمیدم.
و بالاخره در یک عصر زمستانی همه چیز را تمام کردم. به اعتقاد خودم بدترین بخش رابطه ی ما هم تمام شدنش بود. بعد از اینکه یک روز تمام با خودم و فندک کلنجار رفتم، بعد از اینکه آخرین سکسمان از فرط ناراحتی و نخواستن آن رابطه از طرف من ناتمام ماند به فندک گفتم من دیگر این رابطه را نمی خواهم.  فندک گریه کرد، در خانه من را به هم کوفت و رفت. هفته ها طول کشید تا حاضر شد با من حرف بزند و بعد از آن موقع بارها دوستی اش را با من قطع و وصل کرد. الان البته مدت هاست که با هم حرف نزده ایم. من مشکلی با ادامه ی دوستی با او ندارم و حتی راستش را بخواهید گاهی دلم هم برای او تنگ می شود اما فندک علاقه ای به تلف کردن وقتش با آدم بی معرفتی مثل من ندارد و من هم خوب اصراری ندارم.

راستش را بخواهید هیچ ایده ای ندارم که داستان فندک را چطوری تمام کنم. چیز دیگری هم برای گفتن ندارم. اولین دوست دختر زندگی من به همین سادگی از زندگی من رد شد. امیدوارم روزی دوباره همدیگر را در آرامش ملاقات کنیم.

12 دیدگاه برای “فندک

  1. Mute Vision می‌گوید:

    دارم فکر میکنم زندگی جز تجربه و از اون طرف خوندن و دیدن و شنیدن ماجراها ی دیگران چی می تونه باشه ؟

  2. n می‌گوید:

    kesssafate aaashghale laaashiye harzeh….
    doroogh gooye past fetrat

    • ساحل غربی می‌گوید:

      نمی دونم چرا دارم جواب می دم … معمولا به کسی که فحش و بد و بیراه می ده جواب نمی دم … اما الان همینطوری فاز گرفتم جواب بدم …
      دوست من … بارها و بارها گفتم اشتباه گرفتی … «هیچ» موجود زنده ای از اینکه این وبلاگ متعلق به کیه خبر نداره … پس شما نمی تونی من رو بشناسی …
      از اینکه یه چیزی اینقدر اذیتت می کنه که هر از گاهی اینجا رو آلوده می کنی واقعا ناراحت می شم … امیدوارم هرچی هست و از ناحیه ی هرکی هست دردش کمتر شه …

  3. آبی مبهم می‌گوید:

    تو راحتی چون ترکش کردی. اون زخمی شده برای همیشه چون ترک شده. تو به راحتی از دوستی بعد از رابطه میتونی باهاش حرف بزنی٬ و او زخمهاش هی عمیق تر و عمیق تر میشه. تو بردی و اون باخته به همین سادگی. اون دنبال تو دویده و تو هلش دادی عقب و فرار کردی. زخمهاش رو عمیق تر کردی و هی اومده که ترمیم بشه. بد جوری باخته ٬ به همین سادگی. چیزی که برای تو شاید امکان فهمیدنش کم باشه تو اون رابطه و ازش میتونی به سادگی حرف بزنی به این دلیله که تو ترکش کردی و اون باخته از نظر روانی.

    • ساحل غربی می‌گوید:

      نه آبی جان. این بازی نه برنده داشته نه بازنده … من هم تجربه ی ترک شدن دارم … اصلا عزیزم از این داستان ها نیست … ما ها عادت داریم کسی که ترک می کنه رو مقصر بدونیم و اون بشه آدم بده … من از ایشون خبر دارم و فندک جان الان داره خیلی هم خوشحال به زندگیش ادامه میده … مطمین باش اگه فکر می کردم یکی از من اینطوری زخمیه به این راحتی اینجا داستان سر هم نمی کردم … اونقدر ها هم بی وجدان نیستم …
      البته باید اعتراف کنم (فکر کنم قبلا هم گفتم) که بنده البته همیشه اهل ترک کردنم … زیادی که با یکی می مونم احساس خفگی می کنم …

      • nn می‌گوید:

        «… مطمین باش اگه فکر می کردم یکی از من اینطوری زخمیه به این راحتی اینجا داستان سر هم نمی کردم … اونقدر ها هم بی وجدان نیستم …»

        vaghean??????????? to bi vojdan tarin o avazi tarin mojoodi hasti k shenakhtam.. faghat dari vaanemood mikoni k paybande vojdani……..
        kafiye oon khande haye penhani nashi az jezoondane man ro be yad biay o ba khoset sadegh bashi

    • ساحل غربی می‌گوید:

      آره راست میگی … من پنیک کردم … شاید دلیلش کامنت های بیشمار مربوط به مقصر و اخلاق و وجدان که معمولا از ملت می گیرم … آخه اصلا اعصاب اونها رو ندارم …

  4. آبی مبهم می‌گوید:

    دارم متنم رو میخونم که اگه جایی تو رو مقصر خطاب کردم پیدا کنم. من گفتم برنده روانی نه مقصر. بازنده-بازنده هم بوده باشد٬ ترک کننده برنده روانی هست

    • آبی مبهم می‌گوید:

      اصلن نه مقصری توی نوشته م پیدا میکنم نه بحث وجدان. بحثم فقط این بود که تویی که گذاشتی رفتی برنده تر بودی از نظر روانی. این چیزیه که انکار ناپذیره که کسی که در زمانی تشخیص میده که باید بره و تصمیم میگره و میزاره میره تا مدت بیشتری به نسبت کسی که ترک شده ثبات روانی داره که میشه گفت برنده تر. اصلن نه بحثم مقصر هست نه وجدان نه اخلاق اینجا.

  5. کیوان می‌گوید:

    خوشمان آمد، آبی عزیز.

  6. مومو می‌گوید:

    هر کی گفته که اونی که تو رابطه ترک میکنه واسش راحت تره، زر مفت زده. ما همیشه درگیر گذشته و بلاهایی که سر آدما آوردیم هستیم. ربطی هم به عذاب وجدان و این کس و شعرها نداره. موضوع اصلی اینه که هر خراب شده ای که هستی و هر حالی هم که داشته باشی، همیشه این یادت هست که با رفتنت ریدی به آرزوها و زندگی یه نفر. حالا اینکه سر خودت چی میاد به کنار.

    خیلی دوست دارم بشینم مفصل باهات حرف بزنم، خیلی. ولی فکر نکنم اصلا چنین چیزی پیش بیاد. زمانی فکر می کردم که هیچ وقت کسی رو شبیه خودم پیدا نمی کنم. نه اینکه من عن خاصی باشما، فقط ترسش بوده. تو رو که می خونم، کمی آروم میشم. که تنها نیستم. که هستن احمقایی شبیه خودم که میرینن به زندگی خودشون.

بیان دیدگاه