دستمال های توالت آغشته به من …

فرودگاه، ترمینال های اتوبوس رانی و جاده برای من حال غریبی دارند. دقیقا نمی دانم چرا. هر سه حجم بزرگی از غمی هیجان انگیز بر قلب من تلنبار می کنند. غم هیجان انگیز. واقعا همینطور است. حس رفتن هیجانی غم انگیز است. من که از موقعی که به یاد دارم یا در حال «رفتن» بوده ام یا درحال فکر کردن به آن و سگ دو زدن برای «رفتن». رفتن، دور شدن، شاید هم فرار. راستش را بخواهید دقیقا نمی دانم نیروی محرکه ی من برای زندگی چیست. کشش به سمت هدف هایی که گاهی مثل رژگونه های پر رنگ صورت خانم ها مصنوعی می زنند یا فرار از سکون و پوسیدگی و ترس از رنج و بدبختی.

دوستی دارم که اکیدا اعتقاد دارد نیروی محرکه ی انسان ها ترس است نه اشتیاق. البته این موضوع برای این دوست بنده در دسته ی «تیوری های محلی» قرار می گیرد. تیوری های محلی اعتقاداتی هستند که ما به کمک و همکاری تنهاییمان به دستشان می آوریم و بخش زیادی از زندگیمان را به جمع آوری شواهدی برای اثبات آنها به خودمان صرف می کنیم. در هر صورت اما حرفش آنقدر ها هم غیر منطقی نیست. من آدم منفی نگری نیستم (شاید هم هستم) اما خیلی موقع ها فکر می کنم اصلیت در زندگی با چیزهاییست که ما «منفی» می دانیمشان. مثلا فکر کنم یک بار قبلا هم گفته ام که انقراض برای من از تکامل با شکوه تر است. یا مثلا همینجا و بحث تقابل ترس و علاقه.

بهتر است بس کنم.  فلسفه بافی یک بیماری مضمن است که درمان نمی شود. فقط گاهی می شود آن را متوقف کرد. و من هم چند سالی می شود که به این بیماری دچار شده ام و البته دفعاتی هم آن را برای مدت زمان های متغیری متوقف کرده ام اما جدیدا دوباره دارم به فلسفه باف کسل کننده ای تبدیل می شوم.

بهترین راه برای متوقف کردن فلسفه بافی های کسل کننده فکر کردن به زن ها و دختر هاست. حداقل برای من یکی که جواب می دهد. شاید اصلا مهمترین تفاوت فرودگاه با ترمینال های اتوبوس رانی هم همین باشد. دختر هایی که توی فرودگاه ها زندگی می کنند موجودات قشنگتری هستند که کمک می کنند آدم برای متوقف کردن فلسفه بافی دست تنها نباشد.

دختر هایی که در فرودگاه ها زندگی می کنند و من را تحریک می کنند دو دسته اند. دسته ی اول پستان هایی با اندازه ی متوسط دارند که من نه می خواهم و نه می توانم از تصور نوازش نمونه های عریان آنها دست بردارم. نگاه کردن به این دسته، تصویرسازی و خیال پردازی از بالاتنه ی برهنه و گاهی نوشتن درباره ی آنها یکی از تفریحات مورد علاقه ی من است.
 دسته ی دوم چهره ای قوی، چشمانی وحشی و ژستی شبیه به گلادیاتور ها دارند. ژستی شبیه به گلادیاتورهایی که در میان ازدحام یک فرودگاه بزرگ به سپرهایشان می کوبند و حریف طلب می کنند. این دسته ی دوم به حدی من را تحریک می کنند که هر لحظه ممکن است اولین چیزی که دم دستم بیاید را جلو پایشان به زمین پرت کنم تا شاید با خم شدن آنها به سمت خرت و پرت های من چند کلمه ایی معنی دار بینمان رد و بدل شود. البته متاسفانه هنوز این کار را نکرده ام.

دلیل اینکه هنوز این کار را نکرده ام می دانم. می دانم چون من به مقدار راضی کننده ای بیماری های درونی خودم را می شناسم. درباره ی این موضوع خاص من به خوبی می دانم که علاقه ی بی اندازه ی من به تیاتر و سینما و به خصوص فیلم های تیم برتون باعث شده گاهی یک دنیای موازی در خیال خودم بسازم که در آن همه ی بازیگرها نمایشنامه یا فیلمنامه را از قبل خوانده اند و به خوبی به اصول و قواید بازی مسلطند. برای مثال در چنین دنیای موازی ای، کاترین، دختر مو مشکلی بلند قدی که چشمانی بسیار براق دارد، وقتی خرت و پرت های ساحل به جلوی پایش پرت می شود با کشیدن یک «آه» سینمایی به جلو خم می شود و به بهانه ی جمع کردن آنها  چند کلمه ی معنی دار با او رد و بدل می کند. سپس تصویر عوض می شود و آخرین صحنه ی عصر مدرن چارلی چاپلین به همراه یک آهنگ مسخره نمایش داده می شود.

البته لازم به ذکر است که این خیال پردازی های سینمایی بنده زمانی دردسر ساز می شوند که دنیای موازی خودساخنه ی من از واقعیت بیش از اندازه زیباتر می شود. در چنین مواقعی من قطعا خیال پردازی های سینمایی زیبای خودم را به یک دیالوگ واقعی با کاترین به سبک «ببخشید» «خواهش می کنم» ترجیح می دهم و آنقدر چیزی جلو پاهای کاترین پرت نمی کنم که او چمدان ها و سپر گلادیاتوریش را برداشته و زندگی من را برای همیشه ترک کند.

از زن و سینما نوشتم باعث شد خودم به یاد فیلم عطر خوش زن آل پاچینو بیفتم. گاهی بعضی چیزها را اگر در موردشان حرف نزنی هیچ وقت کشفشان نمی کنی . دقیقا به همین دلیل است که من اعتقاد دارم دیدن فیلم عطر خوش زن یکی از تاثیر گذار ترین اتفاقات زندگی من بوده است. به خوبی به خاطر دارم. دقیقا سه سال پیش بود که آل پاچینو در عطر خوش زن به خوبی به من فهماند که در زن ها چیزی وجود دارد که در دوربین هیچ فیلم پورنی نمی گنجد. چیزی وجود دارد که حتی وقتی لنگهایشان باز است آن چیز نه در محل تقاطع لنگ ها که در چشم ها و بند های آخر انگشتانشان موج می زند. البته توضیح دادن این چیز واقعا از عهده ی من خارج است. حداقل فعلا. اما آل پاچینوی عطر خوش زن بر عکس تقریبا تمام مرد ها به خوبی میداند چه چیزی را در کجای زن ها جستجو کند. فکر کنم من هم یک کمی این موضوع را می دانم و همین دلیل اصلی این است که اینقدر شیفته ی این جنسم.

البته اینکه ما چیزهای گمشده را در جاهای اشتباهی جستجو کنیم که چیز جدیدی نیست. بنده حتی تیوری ترسناکی ازهمان  نوع  تیوری های محلی دارم که بر اساس آن حماقت در طی چند صد سال گذشته به فیزیک ژنتیکی انسان وارد شده است. بالاخره در دنیای احمق ها قوانین انتخاب طبیعی هم باید احمقانه باشد. بگذریم. ببینید… چند ثانیه که غافل می شوم فلسفه بافیم گل می کند….

 

دیگر باید بروم. این نوشته حاصل سه ساعت تاخیر در پرواز بعدی و سیاه کردن چندین برگ دستمال توالت از زور بی کاغذی بود. در هر صورت بالاخره وقت رفتن شد. مثل همیشه.

29 دیدگاه برای “دستمال های توالت آغشته به من …

  1. مومو می‌گوید:

    اصلا همین که خوندم «بهترین راه برای متوقف کردن فلسفه بافی های کسل کننده فکر کردن به زن ها و دختر هاست.» لایک رو زدما!!! :))
    و مسخرگیش اینه که اون آدم کور بود و اینا رو فهمید ولی ماها که میبینیم، همه چشممون به همون فیلم پورن هاست!!
    خیلی خوب بود این پست

  2. کیوان می‌گوید:

    اولا رسیدن به خیر.
    دوما واقعا انگار تو داروی خوب نوشتن را کشف یا اختراع، و سپس مصرف کرده‌ای. اصلا قابل مقایسه با نوشته‌های -حتی خوب- قبلی‌ات نیست. عالی است.
    اما برای آنکه انتقاد نکرده از دنیا نروم، باید عرض کنم که [چند سرفه عالمانه به قصد سینه صاف کردن] یکمقدار «من» در نوشته‌هایت پر رنگ است. ممکن است بگویی: خوب مگر نه اینکه دارم در مورد همین «من» می‌نویسم؟ باید بگویم چرا. ولی کمی از خودت دور شو. کمی فاصله بگیر. خودت را کمتر جدی بگیر (در نوشتن). دست کم اینطور وانمود کن. قضیه آن شعر «نگاه کن» شاملو و نقد اخوان ثالث بر آن را برایت نوشته‌ام؟ البته نه به آن غلظت، ولی این پررنگ بودن «من» باعث می‌شود، توی ذوق مخاطب بخورد و فکر کند ساحل غربی زیاد خودش را جدی می‌گیرد. در حالیکه می‌شود طوری از خود نوشت و (حتی) تعریف کرد، که مخاطب اصلا آن «من» را نبیند. یعنی می‌خواهم تاکید کنم که با محتوای متن بالا هیچ مشکلی ندارم. نحوه ارائه هم عالی است. فقط باید (حالا که از فیلم ساختن نوشتی) در نقطه‌ای که دوربین را قرار داده‌ای تجدید نظر کنی.
    و اما گلایه: تو متن مرا در نسوان خوانده‌ای و هنوز چیزی ننوشته‌ای؟ پری که کلا خوشش نیامد و چیزی ننوشت. کاپیتان هم مودبانه چیزی گفت و رفت تا ناچار نشود یقه‌ام را بگیرد! از قدیسه هم خبری نیست. احساس می‌کنم دوستانم مرا تنها گذاشته‌اند! نه اینکه بخوانید و تعریف کنید. ولی نظرتان را بنویسید.

    • ساحل غربی می‌گوید:

      سلام
      چاکرم
      مرسی
      اگه پیشرفتی هم توی نوشتن کرده باشم بخش مهمیش رو مطمینم دقیقا به خاطر این تشویق های روحیه بخش تو هست کیوان عزیزم. خیلی خیلی ممنون.
      در مورد قضیه من که میگی چند نکته :
      ۱. تا حدی قبول دارم و حتی موقع نوشتن این نوشته هم اتفاقا خودم به این هم فکر کردم.
      ۲. قضیه شاملو و اخوان رو نگفتی واسم و الان خیلی هم کنجکاو شدم که بدونم چون هر دو شون رو خیلی دوست دارم.
      ۳. بخشیش هم به این دلیله که من آدم مغروری هستم(قبلا هم گفتم این رو) و ناخواسته اینجوری میشه. البته بازم میگم که حرفت در مورد توی ذوق مخاطب خوردن رو قبول دارم.
      در مورد گلایه :
      من متن تو رو خوندم و چون در سفر بودم چیزی ننوشتم. برنامه داشتم برگردم و قشنگ سر فرصت بشینم بنویسم و الان هم میرم می نویسم (زیر همون پست آخه نمی دونم نسوان اصلا پست جدید گذاشته یا نه ..) . حتما نظرم رو می گم و این احساسی که نوشتی رو مطمین باش اشتباهه.
      آخ آخ برم که خیلی کار دارم. یه سر به پری هم باید بزنم که فکر کنم با اینکه گفته بودم سفرم ازم دلخور شده ….
      خیلی خیلی ارادت مند هستم 🙂

      • شاهین می‌گوید:

        ساحل جان
        عین این مطلب «جدی نگرفتن » رو که کیوان بهش اشاره کرده ، من دو سه ماه پیش تو جواب کامنتت در پست نسوان گفته بودم.
        اگر بخواهی خاطره نویس بشی ، میتونی همین راه رو ادامه بدی . یعنی پشت کیبوردت بشینی و خودت رو بنویسی ، خودت رو توضیح بدی . اما اگه میخوای جدی تر بنویسی ، باید «ساحل غربی » رو پشت کیبورد رها کنی تا کارش رو انجام بده . حالا صندلی خودت رو
        عقب تر بکشی و راجع به اون آدمی که میبینی بنویسی .
        شاید شنیده باشی که طنز نویس ها ، معمولا آدمهایی افسرده ، ناشاد و عصبیند. پس شیرینی گفتارشون از کجا میاد ؟اون شادی ها و
        گاهی قهقه هایی که آدم از خوندن اونها سر میده ، از کجای نویسنده ی مغموم ما نشات میگیره ؟. واقعیت اینه که اون نویسنده حتی
        اگه در بدترین حالت روحی باشه ، کاری رو میکنه که کیوان هم بهش اشاره کرد ، یعنی کمی عقب کشیدن و تعویض زاویه ی دوربین
        و حتی گاهی تعویض لنز .اونجا مجموعه ی کمپلکسی رو میبینه که بقدری ناهنجار عمل میکنه که می ارزه تا بار دیگه قلمش رو مثل
        چاقوی جراحی ماهر بکار بگیره.
        شاد و موفق باشی.

  3. parykateb می‌گوید:

    سلام ساحل خود خود خودم! این پستت خداس! رسمن برای من خداس! چندبار خوندمش! و در ذهنم تصویرواره ی تشبیهاتت رو مجسم کردم! خیلی لذت داشت! دوست من! بعدشم دلخوریت از نوشته من بی دلیل بود! آن نوشته مخاطب خاص دارد …

  4. zaeefe می‌گوید:

    dus dashtam!

  5. کیوان می‌گوید:

    بند اول از شعر «نگاه کن» شاملو(کتاب هوای تازه):
    سال بد
    سال باد
    سال اشک
    سال شک
    سال امیدهای دراز و استقامت های کم
    سالی که غرور گدایی کرد
    سال درد
    سال عزا
    سال اشک پوری*
    سال خون مرتضی**
    سال کبیسه …

    و اما بخشی از نوشته اخوان در مورد این شعر:
    مهدی اخوان ثالث در مورد این شعر در مجموعه مقالات در مقاله دم زدنی چند در هوای تازه در تاریخ مرداد ماه 1336می نویسد که :
    موی بر اندامم به پای خاسته نخستین بار که شنیدم گریه کردم از این حساس تر و دردمندانه تر و گیراتر سخنی در خصوص این سال گفته نشده است عالی است سلام می کنم به او این شعرش قلبم را تا اعماق می فشرد همه ی درد سراینده به من سرایت می کند این نمونه سلطنت بر حد مشترک احساس های همه آن کسانی است که چنین سالی را دیده اند و …

    و البته متاسفانه بخشی از این مقاله را که منظور من بود در منابع دمِ دستی پیدا نکردم و بناچار از حافظه و به مضمون می‌نویسم:
    اخوان ثالث پس از ابراز احساسات در مورد بند اول این شعر (که در بالا آوردم و مثل خیلی دیگر از اشعار*** شاملو در رثای «مرتضی کیوان» است) می‌افزاید:
    ادامه دادن این شعر دشمنانه‌ترین خیانتی بود که می‌شد به آن کرد. و ادامه این شعر را «منْ نامه» خوانده‌است.
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    *پوران سلطانی همسر مرتضی
    **مرتضی کیوان (تنها غیر نظامی ای که همراه با بعضی از افسران شاخه نظامی حزب توده تیرباران شد- مرداد1333 )
    *** انتهای شعر بلند «از عموهایت» از شاملو:
    به یاد آر
    عموهایت را می گویم،
    از مرتضی سخن می گویم.»

    • ساحل غربی می‌گوید:

      مرسی کیوان عزیزم…
      این کتاب مجموعه مقالات اخوان رو باید گیر بیارم بخونم … به نظر جالب میاد… راستی داستان مقابله ی شعر در آستانه ی شاملو و زمستان اخوان رو شنیدی ؟ راسته ؟ به متن دو تا شعر که میاد راست باشه و این دو شعر در جواب هم باشن…
      واااای مردم از اسباب کشی … دارم از بدن درد میمیرم …

  6. gavcherun می‌گوید:

    خوب بود…باید امشب برم عطر خوش یک زن و ببینم…

  7. آواره در آمستردام می‌گوید:

    سفر به سلامت ، اما چرا به جاى نوشتن روى دستمال توالت از گوشى موبايل و يا لپ تاپ يا تبلت استفاده نمينكنى؟!

    • ساحل غربی می‌گوید:

      چون گوشی من یه گوشی ۳۰ دلاریه و بقیه این چیزهایی که گقتی رو هم ندارم (لپتاپم و با خودم نبردم مسافرت) …
      من رشتم کامپیوتره و به همین دلیل سعی می کنم خودم رو تا می تونم از تکنولوژی دور نگه دارم …
      روزه ی تکنولوژی دارم …
      و ضمنا : نوشتن با خود انگشتان دست حال دیگه ای داره 🙂

  8. gavcherun می‌گوید:

    soote banafsh mikeshad,,,

  9. ravanpezeshk می‌گوید:

    +

  10. parykateb می‌گوید:

    تو هنوز سفر هستی؟ پس چرا چیزی نمی نویسی؟ رفیق من کیوان کوشی؟ کاش یه نشون ازش داشتم.. بلاگی، سایتی،

  11. parykateb می‌گوید:

    بايد زمين گذاشت قلم‌ها را
    ديگر سلاحِ سردِ سخن كارساز نيست
    بايد سلاحِ تيزترى برداشت
    بايد براى جنگ
    از لوله تفنگ بخوانم
    -با واژه فشنگ-
    قیصر امین‌پور

  12. parykateb می‌گوید:

    اگر زنی را نیافته‌ای که با رفتنش

    نابود شوی

    تمام زندگی‌ات را باخته‌ای

    این را

    منی می‌گویم

    که روزهایم را زنی برده است جایی دور

    پیچیده دور گیسوانش

    آویخته بر گردن

    سنجاق کرده روی سینه

    یا ریخته پای گلدان‌هاش

    باقی را هم گذاشته توی کمد

    برای روز مبادا.

    رضا ولی زاده

  13. parykateb می‌گوید:

    به سلامتی عزیزم! شعرهم هدیه بود برای رفع خستگیت

  14. سین می‌گوید:

    به عنوان یک زن ، متنفرم از طرز تفکرهای شبیهبه شما نسبت به زنها که اینقدر سطحیه ! شما مردا چه مرگتونه ؟ نمی تونید درباره زنها نظر ندید؟

  15. کاپیتان بابک می‌گوید:

    عالی بود ساحل جان. کیف کردم

برای ساحل غربی پاسخی بگذارید لغو پاسخ