من آدم نمی شم!

گاهی حالم از خودم به هم می خوره. قشنگ حس می کنم بوی تعفنی می دم که اگه کسی جای خودم بود می کشتش.الان فقط شاید نوشتن کمک کنه آروم شم.

یکی از همخونه های من پسری چینیه که از ده سالگی اینجا بزرگ شده. از وقتی هم که من به جمع ساکنان این خونه اضافه شدم اون اینجا بود. فکر کنم یکی دو سالی بشه که مستاجر این خونست. از همون روزهای اول چون من می رفتم توی حیاط پشتی سیگار بکشم فهمید که من سیگاریم. هر از گاهی که توی خونه همدیگه رو می دیدیم و سلام علیک می کردیم این مکالمه بین ما اتفاق می افتاد :

همخونم:  تو آخه چرا سیگار می کشی؟ هنوز ترک نکردی که…

من : چون  دوست دارم . دلیلیم واسه ترک ندارم نمی خوامم ترک کنم. (بعد با یه لبخند شیطنت آمیزی می گفتم) آدم که عادت خوب رو ترک نمی کنه.

اون : بابا سرطان می گیری.

من : به تخمم که سرطان بگیرم . ماها هممون می میریم باور کن.

اون : آره ولی تو زودتر می میری.

من : خب. باشه. چه اشکالی داره. حالا می خوام ۶۰ سالم بشه چیکار؟

و این مکالمه  مکرارا اتفاق می افتاد و همیشه بی نتیجه می موند.

کم کم این گیر دادنش داشت اذیتم می کرد. پیش خودم می گفتم این چرا نمی فهمه درباره ی مسایل خصوصی دیگران اینقدر فضولی نکنه؟ آخه به تو چه؟ سیگار کشیدن من چیکار به تو داره. بابا ولم کن من خودم از مملکتی میام که توش همه می خوان ارشادت کنن حالا تو هم ما رو گیر آوردی ارشاد می کنی ؟ اصلا حالا این زندگی مگه چیه که اینقدر نگران کوتاه شدنشی آخه؟

همین اذیت کردن و فشار های دیگه ای که از کار و اطرافیان دیگرم روم بود کم کم باعث شد یه کم رابطم باهاش کدر بشه.از گیر دادناش دیگه خیلی خسته شده بودم.  وقتی سلام علیک می کردیم خیلی سرد و کوتاه جواب می دادم و سعی می کردم اصلا باهاش هم کلام نشم. همیشه هم وقتی کسی درباره ی همخونه هام ازم می پرسید حتما اشاره می کردم که یکیشون فقط اصلا بچه باحالی نیست و دوستش ندارم و فلانه.

این همخونه من یه دوست دختر هندی داره که تا چند ماه بعد از همخونه بودنمون همچنان هند بود و سر و کلش پیدا نشد. بعد از چند ماه یه روز که داشتم از خونه می رفتم بیرون همخونم با یه دختر با قدی متوسط و چهره ای سبزه و با مزه وارد حیاط جلویی شدن وهمخونم گفت این دوست دخترمه. منم لبخندی زنم و باهاش دست دادم و گفتم خوشبختم.

از اون موقع به بعد تمام تعطیلات دوست دختر همخونم خونه ما بود ومن گاهی فکر می کردم که این خانم از من بیشتر در این خونه حضور داره (چون من زیاد کار می کنم و از صبح تا شب همیشه دانشگاهم). البته دختر مهربونیه و کاری به کار من هم نداره . بودنشم من رو اصلا اذیت نمی کرد. به من چه؟ دارن با هم حال می کنن دیگه . دمشونم گرم.

اخیرا هم یه خورده نمی دونم احساس راحتی می کننَ روشن فکر شدن، نمی دونم قضیه چیه که موقع سکس هم صداشون رو اصلا کنترل نمی کنن و یهو صدا آه و اوهشون کل خونه رو بر می داره. در این مورد هم شانس آوردم که من اوکیم و اهمیتی نمی دم. گاهی هم حتی پا می شم می رم بیرون از خونه که تنها باشن و راحتتر.

با همه ی این چیز ها درحالیکه یه خورده بهتر شده بودم با همخونم هنوز ولی رابطم خیلی خوب نبود باهاش. هنوز یه خورده حس خوبی نداشتم بهش و سعی می کردم کاری به کار هم نداشته باشیم.

تا اینکه امروز شد. باز رفته بودم قدم بزنم. وقتی برگشتم خونه دیدم جفتشون توی آشپزخونه وایسادن. تا اومدم توی خونه رفتم سر یخچال که یه آبی بخورم. یهو دختره رو دیدم که موهاشو کوتاه کرده (موهاش خیلی بلند بود). منم که فتیش موی کوتاه دارم و با ذوق یهو گفتم  :

ا موهاتو کوتاه کردی ؟‌

گفت : آره .

منم گفتم ای ول و بهت میاد و اینا و بعد هم مشغول لیوان پیدا کردن شدم. یه چند دقیقه ای گذشت یهو خودش شروع کرد گفت :‌

موهاموواسه سرطان کوتاه کردم. واسه شیمی درمانی و اینا.

دنیا روی سرم خراب شد. اما از ترس اینکه شاید نه اون و نه همخونم نخواند در موردش حرف بزنن خیلی سریع خودمو جمع کردم و خیلی راحت و معمولی و بی تفاوت گقتم : آها. اوکی.

بعدم سریع آب کوفتی رو خوردم و اومدم بالا. توی اتاقم که رسیدم شوک شوک بودم. یه خورده نشستم روی تختم و همینطور گیج بودم. تا یه نیم ساعت هی بلند می شدم عین دیوونه ها دور اتاق راه می رفتم. باورم نمی شد. بعد می نشستم کف اتاقم رو زمین و همینطور دیوار رو نگاه می کردم.

کل چند ماه گذشته اومد جلو چشم. تک تک لحظاتی که همخونه ایم کلمه ی سرطان از دهنش اومده بود بیرون. حالم از خودم به هم خورد. چرا اینقدر در موردش قضاوت کرده بودم که این توی زندگی خصوصی من فضولی می کنه وشعور نداره؟ چرا حتی ثانیه ای فکر نکرده بودم که شاید یه عزیزی داره که سرطان داره و واسه این اینقدر نسبت به سرطان حساسه؟ من که خودم تقریبا درد سرطان دوست دختر رو تجربه کرده بودم چرا حتی به ذهنمم خطور نکرد؟ منی که اینقدر به ملت لکچر می دم که در مورد مردم قضاوت نکنید شما که جای اونها نیستین چرا خودم قضاوت کردم؟آخه من چرا آدم نمیشم؟

خلاصه اینکه ای خاک بر سر من احمق که این همه پر از ادعا هستم و توی عمل ریدم. ای لعنت. ای لعنت به این من مغرور قمپز بی شعور.

 

 

17 دیدگاه برای “من آدم نمی شم!

  1. gavcherun می‌گوید:

    jaleb neveshti,,,taghriban hamamun hamin jurim ,,,manam koli hamishe khodam ro sare in chiza sarzanesh mikonam,,ama dar kol khube adam be khodesh sakht gir bashe,,,
    bebin mituni beri muhato kutah koni:P
    mamnun az neveshte

  2. پری می‌گوید:

    خوب تهش چی؟ بخاطرسرطان اون ناراحتی یا عمل نکردن به ادعای کلام؟

  3. نانا می‌گوید:

    مسئله اينجاست كه تو چرا انقدر سياه مي نويسي ، اكثر مطالبتو و صفحات وبلاگتو خوندم همش سياه سياه سياه ، يعني يك موضوع خوب تو زندگيت اتفاق نيفتاده كه در مورد اون بنويسي يا تو فقط سياه هارو مي بيني و مي نويسي ، من از قلمت خيلي خوشم مياد و در جمع زيبا مي نويسي اما خوندن مطالبت افسردگي مزمن مياره عزيز جان يكم نيمه پر ليوان رو هم ببين. تو كه در ساحل امن غربي روحيه ات اينه واي به حال ما كه تو ايرانيم….

    • ساحل غربی می‌گوید:

      حالا همشم اینقدر سیاه سیاه که میگی نبود… اون پست به نام مادر حداقل نبود دیگه… یا در دستشویی ساندویچی مستر لی یا مثلا پرچم هنوز بالاس (اینکه رسما پر از امید و شاخ بازیه) یا مثلا زمان طلاست یا مثلا عمه ننه…
      جدیدا ولی می دونم حداقل دو سه تای آخری خیلی غم داره چون خودم خیلی غم دارم… قول نمی دم و سعیمو می کنم چیزهای شادم بنویسم… چشم

    • کاپیتان بابک می‌گوید:

      با شما تا حدودی موافقم. متاسفم که دوست ما ساحل غربی (به نسبت سنش و بدلیل موقعیت جغرافیاییش) خیلی خاطرات سیاه تو زندگیش داره. او یک مرد غمگینه و باید بگم «سیاه» نوشتن سبکشه. غم را بهتر از شادی می نویسه. اگه بخواد الکی بشکن بزنه، نوشته ش مصنوعی از آب در میاد. نمیگم از شادی و خنده ننویسه ها، اشتباه نگیرین. ولی همه کس نمی تونن همه جور بنویسن. شایدهم من اشتباه می کنم. باید صبر کنیم
      ساحل غربی (که سنش از نصف سن من کمتره) منو چند بار گذاشته سر جام :-). یه دفعه ش سر همین قضاوت. ولی خب، من که از رو نمیرم. فعلن دارم روی sense of humor ش کار می کنم.

      • ساحل غربی می‌گوید:

        «ولی خب، من که از رو نمیرم. فعلن دارم روی sense of humor ش کار می کنم.» :)))))))))) کلی خندیدم… مرسی… روحم شاد شد….
        ما مخلص شما هم هستیم.

  4. bahar می‌گوید:

    به نظر من عکس العملی که از خودت در مقابل دوستت (اصرار برای ترک سیگار) نشون دادی کمی تا قسمتی ابری طبیعی بوده در ضمن اکثریت قریب به اتفاقمون خیلی خیلی زود قضاوت می کنیم حالا راه حلش واقعان چیه ؟؟ کار سختیه ها ….

  5. کیوان می‌گوید:

    اولا که نمیدونم گفتن اینکه من هم یه سیگاری لاعلاجم هیچ مفهومی داره یا نه؟! راستش بابام سیگاری بود واز وقتی یادم میآد برای من بزرگ شدن به مفهوم سیگاری شدن بود! جالب اینه که اون هم به خاطر اینکه مادرش سیگاری بود سیگار رو دوست داشت! حالا من واسه پسرای خودم نگرانم!
    اما در مورد سبک نوشتن: به نظر من شما کاملا سر حال و طبیعی هستی اما خیلی خیلی حساس و با احساس مسئولیت. فکر می‌کنم دلیل این همه احساس مسئولیت اینه که چون قسمت اعظم وقتت رو در حال درس خوندن بودی، و بعد یک دفعه با تمام وجود با سیاه‌ترین وجه جامعه روبرو شدی همش می‌خوای خودت رو مجازات کنی و تاوان امنیت نسبی رو که پدر و مادرت احتمالا با خون دل برای پسرشون فراهم کردن از خودت بکشی. این هم خیلی خوبه و هم خیلی بد. خوبه از این لحاظ که موتور محرکه‌ات شده برای رشد کردن و یک بعدی نبودن. بده برای اینکه گاهی مزاحم سیر طبیعی جوونی و شادی در تو میشه. فراموش نکن که شاد بودن و جوونی کردن هم بخشی مهم از انسانیت توست که اگه بخوای جلوشو بگیری به خودت و به انسانیت خودت ضربه زدی. درسته که ما باید احساس مسئولیت در برابر اجتماع و انسانیت داشته باشیم ولی مقصر تمامی سیه روزی‌های دنیا هم نیستیم.هرچقدر بتونی شادی رو در کنار مردم بیشتر تجربه کنی به نظر من انسان بهتری خواهی بود. البته بدیهیه که شاد بودن همیشه ممکن نیست. با همون بهانه‌های کوچک شروع کن: مثل جوجه قمری‌های کاپیتان! راستی سلام عرض شد کاپیتان!
    ضمنا اصلا هم لازم نیست بخوای بزور بشکن و بالا بنداز بنویسی. خودت رو به دست شادی‌های کوچک زندگی بسپار ، اونوقت شادی آرام آرام قلم رو هم از دستت میگیره! حتی اگه سالی یکبار باشه چون اصالت داره زیبا و خوندنی خواهد شد.
    کتاب هویت میلان کوندرا رو بخون ببین چطور وطنی که ترکش کردی برای برگشتنت منتظر نمی‌مونه. اونوقت می‌فهمی که تو دلتنگ وطنی هستی که در غیاب تو تغییر کرده و دیگه اون وطنی نیست که تو دلتنگشی. مثل اونهایی که سی ساله از ایران رفتند و آرزوشون اینه که یه بار دیگه کوچه پس کوچه‌های دربند رو دست فروشهاشو ببینند. کوچه پس کوچه‌هایی که 20 ساله تبدیل به آپارتمان شدن.
    مادرم سالها تعریف دشت پر گلی رو که در کودکی تو راه روستای مادربزرگش دیده بود برای ما میکرد و آرزو داشت یکبار دیگه اون رو ببینه. بعد از 50 سال رفت ولی نتیجش این شد که دیگه اون خاطره رو هم فراموش کرد چون به جاش یه دشت پر از لاستیک ماشین و زباله دید.
    منظورم این بود که سعی کن «درد دلتنگی» و وطن رو هم آروم آروم فراموش کنی. من خودم نتونستم هرگز برای خروج از ایران تصمیم بگیرم ولی تو که رفتی داداش ، مردونه برو(جای نسوان خالی برا این کلمه مردونه شکمم رو سفره کنن!).
    من مادر زاد پرچونه بودم خودم میدونم. الان 50 ساله ببینه اخطار آئین نامه‌ای میده!

    • ساحل غربی می‌گوید:

      اولا مرسی که اومدی و خوندی و کامنت گذاشتی، کلی خوشحال شدم.
      در مورد شادی و خوشحالی کردن، نه حالا فکر نکنید من همیشه هم نشستم دارم غصه می خوردم و گریه می کنم یا اصلا حتی کتاب های سیاسی اجتماعی می خونم. اینجا که اومدم آره تفریحم یهو خیلی کم شده هم به این دلیل که اینجا کارم خیلی زیاده، هم اوضاع پولی فشار میاره، هم پایه ی تفریح و خوشی که حسابی باهاش حال کنم و پایه دیوونه بازی های من باشه هنوز پیدا نکردم. بدبختانه به اصطلاح «مغز» هایی هم که فرار می کنن معمولا خیلی موجودات تک بعدی و به اصطلاح مثبتین. وگرنه من ایران بودم به جان خودم (به خصوص سال آخر) کون خوشی و به اصطلاح جوونی رو هم پاره کرده بودم. اینجا هم میکنم. وقت لازم دارم ولی کم کم بهتر میشه و از اینجا هم مطمین باشید خاطره ی خوبی واسه خودم میسازم. دیروز اتفاقا با اعلام آمادگی برای برنامه ریزی برنامه های مهمونی هفتگی دپارتمانمون شروع کردم :دی
      اما قضیه اینه که من این وبلاگ رو به دو دلیل می نویسم : یک که اطلاع رسانی به مردمه که آی ملت کودکانی هستن که فکر می کنن خمیر دندون رو باید بخورن و همین بغل شما زندگی می کنن. دوم هم اینکه به خاطر همون احساس مسوولیت که گفتی با نوشتن دارم سعی می کنم فراموش نکنم و تبدیل نشم به آدمی که چند سال از اون مملکت دور مونده و دیگه به اون مملکت می گه خراب شده و اصلا فراموش کرده که آره اون مملکت «خراب» شده و چیزی که خراب شده رو یکی رو لازم داره که درستش کنه.
      اون کتاب رو حتما می خونم. مطمینا ایران عوض میشه. اما فقط در یک صورت باعث میشه من بر نگردم. اونم اینکه به شکلی عوض بشه که دیگه ستمی توش وجود نداشته باشه یا کلا به من نیازی نداشته باشه. وگرنه بر می گردم و خودم رو طوری که دوباره بتونم اونجا زندگی کنم عوض می کنم. بالاخره باید صبر داشت دیگه؟ بر می گردم و می جنگم و صبر می کنم. راستش من واقعا به خاطر دلتنگی خانواده یا دوستام یا تهران (که خیلی دلم تنگ شده واسشون) نیست که می خوام برگردم. حتی واسه خدمتم نیست. یعنی دلیل اصلیم خدمت نیست. قضیه اینه که من (حداقل الان که اینطوری فکر می کنم – چون آدم ها عوض می شن) نمی خوام خودم رو بندازم توی تله ی زندگی خطی صافی که همه می کنن. اون واقعا واسم قشنگ نیست که کار کنم پولدار بشم ازدواج کنم بچه دار شم بچه هام رو به یه جایی برسونم بعد هم بشینم منتظر مرگم. مهمترین دلیلش اینه که واقعا با تمام وجودم می خوام «متفاوت» زندگی کنم…..
      یه خورده گفتنش سخته امیدوارم منظورم رو رسونده باشم…..

  6. کیوان می‌گوید:

    قبل از هر چیز خیلی خوشحالم که برای شادی و خوشگذرونی هم به اندازه اهمیت قائلی .
    سال 71 تو یه بازدید دانشجویی به بچه‌های تو اتوبوس گفتم شما همتون دارید برای بچه‌هاتون درس می‌خونید! در حالیکه تمام مخاطبین من مجرد بودند. بعد از اینکه دلیلش رو که همون بی‌هدفی همگی بود، گفتم همه به فکر فرو رفتند. ولی الان هنوز خودم هم نمیدونم هدفم تو زندگی چیه؟!
    گارسیا مارکز یه جا گفته بود که اولین هنر من تو زندگی «پدر» خوب بودنه ؛ بعد نویسندگی!!!
    تو تا همین جا هم متفاوت هستی و میدونم به هر هدفی هم که بخواهی میرسی. از صمیم قلب برات آرزوی موفقیت می‌کنم.

  7. خنگول می‌گوید:

    چه جالب همین دیشب یکی از دوستام رفته بود بالای منبر و به قول خودش قصد ارشاد کردن منو داشت
    سیگار نکش … اِل میشی بِل میشی … سرطان ریه میگیری و و و
    عاقبت حوصله م سر اومد و بهش گفتم : حال ندارم زیاد عمر کنم … فکر کن سالم بمونم تا بشه هشتاد سالم بعد بیوفتم رو تخت بیمارستان اونوقت التماس یکی بکنم بالش بذاره روی صورتم تا خفه بشم و بمیرم !

برای کیوان پاسخی بگذارید لغو پاسخ